پس از کوچ
پروردگارا، بینی همایونی در اثر رفت و آمد بیش از حد «بوی بهبود ز اوضاع جهان» دچار سوختگی شده، احتمالا از نوع درجه دو، که ناشکری هم نکرده باشم. از طرفی هم سوختگیش مثل سوختن دستگاههای برقی در اثر قطع و وصل شدن پشت سر هم جریان برق است. دیگر کار نمیکند. شنواییش -بویایی- از دست رفته. از بس که این «بوی بهبود ز اوضاع جهان» بود و نبود.
حرفهایمان را حتما یادت هست. در شبی که میگویند شب آرزوهاست. هر چند میدانی به «لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى»ـیت بیشتر اعتقاد دارم. اما مثل وقتهای دیگری که حرفهایم، آرزوهایم، دعا یا هر چیز دیگری را با تو میگویم، آن شب هم گفتم. حالا گیریم که شانس بردنم در قرعهکشی کمی بیشتر شود. برایم مهم نبود. بیشتر با فلسفه ضربالمثل بیمارگونه «سنگ مفت، گنجشک مفت» حرفهایم را زده بودم. شاید هم اصلا اشکال کار همینجا بوده باشد. بگذریم. حرفهایم را دارم میخورم. البته قرار بود بیشتر از این بخورم. سکوت مطلق. اتفاقاتی هست که کنترلشان از دست من خارج است. دوست داشته باشم بیافتند یا نه، در هر صورت کاری جز دعا از دستم برنمیآید. در بین حرفهای آن شبم هم بود. راستی با وجود این سوختگی بینی، بوی بهبود را نمیتوانم حس کنم، اما میدانم همین نزدیکیست. شکر. حافظهام ضعیف نیست. خوب میدانی. دلیل حرفهایم را هم میدانی. از روی فراموشی نیست. خوبیها را یادم هست. به امروزیها هم حواسم هست. اما از همان شب امید و آرزویی در دلم زنده شده بود که میدانی. بهترین نبودم. اما برای رسیدن به چیزی که دوست داشتم سعی کردم بهتر باشم. اینها را هم خوب میدانی. اما این بار فروریختن دیوار این ارزو بر سرم زیاد طول نکشید. دوباره به همان وضع سابق برگشتیم. نیست در شهر نگاری.
-برای نوشتن ادامهاش نتوانستم خودم را قانع کنم-
- ۹۶/۰۳/۲۵